علاقمندی فرزند یک تروریست بزرگ به هنر

علاقمندی فرزند یک تروریست بزرگ به هنر

گفت‌وگو با نقاشی که فرزند بدنام‌ترین تروریست جهان است

منبع : مانتلی
نویسنده : محمود فضل
مترجم : سید جمال اخگر

عمر بن اسامه بن محمد بن عوض بن لادن، چهارمین پسر اسامه بن لادن بنیان‌گذار القاعده، در آپارتمانش در ساحل «نرماندی» فرانسه «ترانه‌ی آخرین گاوچران» را در یوتیوب گوش می‌دهد. او رنگ‌ها را روی پالت چوبی‌اش هم می‌زند و از «پیپِ هانتر» آلمانیِ عتیقه‌اش کام تنباکو می‌گیرد. بر روی بوم نقاشی‌اش منظره‌ی نیمه‌شب جنوب امریکا درحال کامل‌شدن است. شعله‌های آتشی که پنج گاوچران دورش نشسته‌اند، به عمر کمک کرده نیمرخ آن‌ها را با کلاه‌های لبه‌دارشان از باقی منظره جدا کند. عمر توضیح می‌دهد که معنی این نقاشی «آزادی» است.
این مرد ۴۰ ساله‌ی تنها و منزوی یک سال پیش تصمیم گرفت در خانه‌اش نقاشی بیاموزد و زندگی را از نگاه یک هنرمند مجسم کند.
نقاشی دیگری که از منظر یک گاوچران اسب سوار کشیده شده است، دشت‌های صخره‌ای و براق یک منظره متروک امریکایی را به شیوه بدوی‌گرایانه با ضرب قلم موهای پهن و رنگ‌های براق نشان می‌دهد. او می‌گوید: «به گاوچران‌ها احترام دارم. عاشق شرف‌شان هستم. وقتی افسرده می‌شوم، فیلم Unforgiven را تماشا می‌کنم. عاشق کلینت ایستوود هستم.»
عمر از اختلال دوقطبی شدید رنج می‌برد. او می‌گوید که در تاریک‌ترین لحظاتش صدای پدرش را می‌شنود.
عمر در عکس‌هایش، سوار بر اسب با کج‌کلاه کابویی‌ بر موهای مجعد بلندش که تا شانه می‌رسد، با اعتماد به نفس یک قهرمان ظاهر می‌شود. او می‌گوید برای نقاشی‌هایش از «آرامشی که وقتی سوار اسب می‌شوم حس می‌کنم، از لحظاتی که کنار رودخانه می‌نشینم و جریان آب را تماشا می‌کنم» الهام می‌گیرد.
عمر برای درک خود و زندگی‌اش به بوم نقاشی نگاه می‌کند اما در عوض با گذشته‌ی غامض خودش روبه‌رو می‌شود. او می‌گوید: «وقتی هفت ساله بودم، پس از ساعت‌تیری با اسب‌های پدرم در صحرا، به خانه می‌رفتم و تصویر اسب‌ها را نقاشی می‌کردم. تنها لحظه خوشی که به یاد می‌آورم زمانی است که نقاشی‌هایم برای تزئین دیوار مکتب انتخاب شد. یادم می‌آید که یکی از آن‌ها نقاشی جاده‌ای بود که از وسط بیابان کشیده شده بود و دسته‌ای شترمرغ‌ و سه اسب را درحال پرش از روی موانع روی جاده نشان می‌داد.»
عمر در همین سن و سال بود که وارد دم و دستگاه پدرش شد و قرار شد که به‌عنوان جانشین وی آماده شود. او از «آثار» هنری‌اش که در مکتبش در جده‌ی عربستان سعودی به نمایش گذاشته شده بود یاد می‌کند و می‌گوید: «متأسفانه پدرم هرگز اهل این کارها نبود… شما که می‌دانید او چه نوع مردی بود.»
صبح روز تولد عمر، اسامه بن لادن کلیدهای مرسدس طلایی‌رنگ جدید خودش را گم کرده بود. او تازه این موتر را خریداری کرده بود و تمام بعدازظهر دیروز را سرگرم آزمایش سواری جدیدش بود. عمر پدرش را در حالی تصور می‌کند که سوار بر «کالسکه طلایی»‌اش در بلوارهای جده درحال شتاب‌گرفتن به سمت زایشگاه است.
حین تماس‌های ویدیویی، شانه‌های پهن عمر شخصیت خجالتی او را تعدیل می‌کند. او هنگام صحبت اندیشناک به‌نظر می‌رسد. در چت روم جملات خودش را با ایموجی نقطه‌گذاری می‌کند، طنزی تلخی دارد و صحبت از پدرش برایش دردآور است.
رابطه خود اسامه بن لادن با مسئولیتی به‌نام پدربودن پیچیده بود. پدر و مادرش جدا شده بودند و عمر می‌گوید که او «احساس فقدان می‌کرد، احساس پستی جایگاه می‌کرد، از کمبود محبت و مراقبت پدرانه رنج می‌برد. می‌دانم پدرم چه احساسی داشت. من یکی از ۲۰ فرزندش هستم. من هم اغلب عین بی‌توجهی پدرانه را احساس کرده‌ام.»
وقتی اسامه ۱۰ ساله بود پدرش در یک سانحه هوایی جان داد. اسامه درحالی‌که در سوگ پدر نشسته بود، حافظ قرآن شد. عمر در سال‌های بعد تلاوت پدرش را به دقت و خاموشانه گوش می‌کرد. او می‌گوید: «پدرم هرگز حتا یک کلمه را اشتباه نکرد. اکنون می‌توانم اعتراف کنم که هرچه پیرتر شدم از درون ناامیدتر شدم. به دلایلی عجیبی می‌خواستم پدرم یک کلمه را اشتباه کند.»
کودکی عمر به‌دلیل خودداری پدرش از پذیرش مدرنیته و تهدیدهای امنیتی روبه‌افزایش علیه خانواده بن لادن، دوره ضیقی بود. او می‌گوید: «ما را مثل زندانی در خانه‌ نگه می‌داشتند. اجازه نداشتیم بیرون از خانه حتا در باغ خودمان، بازی کنیم… من و برادرانم ساعت‌های طولانی را به تماشای بیرون از پشت پنجره آپارتمان سپری می‌کردیم و آرزو می‌کردیم بتوانیم با بچه‌هایی که سرگرم بایسکل‌سواری بودند، باشیم.»
پدرشان روشن کرده بود که انتظار دارد پسرانش به قوانین سخت‌گیرانه پدر پابند باشند. و مثل هر کودک دیگری، فرزندان اسامه در هر فرصتی که پیدا می‌شد، قیام می‌کردند. عمر می‌گوید: «پدر ما را از نوشیدن نوشیدنی‌های گازدار که از امریکا می‌آمد منع کرد.» پسرها عاشق نوشیدن پیپ‌سی بودند. «آخ که چقدر [این میوه] ممنوعه را دوست داشتیم!»
اندازه نقاشی‌های عمر تقریبا به اندازه پنجره‌های آپارتمان دوران کودکی‌اش است. او با نشان‌دادن تصویری از دو کودک رو به غروب خورشید، می‌گوید این «عشق کودکانه»اش است.

عمر و برادرانش نسبت به تحصیلات و شیوه زندگی‌شان معترض بودند. آن‌ها از پدرشان شاکی بودند زیرا پسران کاکاهاشان در بهترین مدارس جهان تحصیل می‌کردند. اما برای پسران خانواده بن لادن «لکچر» داده می‌شد که «به زندگی باید به‌عنوان مسئولیت نگاه کرد. زندگی باید دشوار باشد. زندگی دشوار آدم را قوی‌تر می‌کند.» پدرشان اغلب آن‌ها را لت‌وکوب می‌کرد؛ گاهی اوقات فقط برای این‌که لبخند گشاده زده بودند. عمر حاضر نیست درباره این مسأله صحبت کند.
تنها جایی که عمر آزادی را تجربه می‌کرد مزرعه خانوادگی‌اش در جنوب شهر جده بود؛ جایی که اسامه محوطه‌ای بزرگ به رنگ هلو بنا کرده بود. ورود اسباب بازی به مزرعه ممنوع بود. در عوض به بچه‌ها بز و غزال می‌دادند که ساعت‌تیری کنند.
ساختمان موردعلاقه عمر و پدرش در مزرعه، اصطبل بود. اسب موردعلاقه عمر، منبع بزرگ آرامش او، یک مادیان سفید عربی به نام بیضا بود. او اسبش را خوب به خاطر دارد: «قدش حدود ۱۴ بلست بود. فکر می‌کردم ملکه است، با آن قامت قوی و غرورآمیزش. بیضا نیز مرا دوست داشت.»
عمر از دوره کودکی‌اش دو لحظه را فراموش نمی‌کند. اولین مورد زمانی بود که پدرش یک بچه شتر را هدیه گرفت. گرچه پسران اسامه هنگام رسیدن بچه شتر از هیجان بال درآورده بودند اما خیلی زود فهمیدند که شتر برای جداشدن از مادرش بیش‌ازحد جوان است. او می‌گوید: «بیچاره‌گگ چنان تنها بود و چنان رقت‌انگیز می‌گریست که پدرم تصمیم گرفت او را به یکی از مزارع متعلق به برادرش ببرد.» در گفت‌وگو با من، صدای عمر تنها زمانی می‌لرزید که به حیوانات خانگی‌ دوران کودکی‌اش فکر می‌کرد. او می‌گوید: «اما بچه شتر موردحمله شترهای دیگر قرار گرفت… ما هرگز از نتیجه این داستان غم‌انگیز باخبر نشدیم. اما بدبختی آن چوچه‌گک مرا آزار می‌داد.»
او خاطره دومش را اولین و آخرین لحظه جادویی زندگی‌اش توصیف می‌کند. وقتی اذان ظهر در محوطه خانه بن لادن به صدا درمی‌آمد، عمر هیجان‌زده می‌شد زیرا می‌توانست لحظه‌ای نزدیک پدرش باشد. او می‌گوید یک روز «نتوانستم صندل‌هایم را بپوشم. پایم از ماسه‌های داغ تاول زد و کف لخت پایم می‌سوخت. شروع به بالاپایین پریدن کردم. از درد می‌گریستم.» او می‌گوید که در همان زمان اسامه با بوی مشکینش برای اولین و آخرین بار او را در آغوش گرفت. عمر می‌گوید: «دهانم از تعجب خشک شده بود.» او هر تعامل دیگرش با پدرش را مانند صحبت با سراب توصیف می‌کند.
ماه آگست ۱۹۹۰ ارتش عراق تحت رهبری صدام حسین به کویت حمله کرد. عمر می‌گوید: «برای اولین بار مفهوم جنگ را درک کردم؛ این‌که جنگ می‌تواند برای هر ملتی رخ دهد.» پدرش متقاعد شده بود که صدام تلاش خواهد کرد میادین نفتی عربستان سعودی را تصرف کند. عمر می‌گوید: «این نیز یکی از آن لحظاتی بود که من موضع پدرم را فهمیدم. او به‌عنون قهرمان جنگ به قدری محترم بود که اقداماتش را زیرسوال نمی‌بردند.» اسامه در آن‌زمان درگیر جنگ چریکی در افغانستان بود. پس از خروج اتحاد جماهیر شوروی از افغانستان در سال ۱۹۸۹، او به سعودی برگشت و به‌عنوان قهرمان جهاد مورد استقبال قرار گرفت. اسامه در کنار داشتن گروهی از جنگ‌جویان مجاهدِ مسلح به ایمان، برخوردار از سرمایه‌گذاری بی‌پایان، راکت و نقشه‌های امریکایی، معتقد بود که او یک ابرقدرت را شکست داده است. عمر می‌گوید که پدرش «تنها فرد غیرنظامی در عربستان سعودی بود که می‌توانست با موترهای شیشه‌ سیاه گشت‌وگذار کند، با مسلسلی روی شانه‌اش از خیابان‌های جده عبور کند.»
اسامه بن لادن در همان زمان شروع به ذخیره‌ مواد غذایی، شمع، چراغ نفتی، مخابره‌های دستی و ماسک‌های ضد گاز کرد. پسران بن لادن از خاطر بازی با ماسک مورد سرزنش قرار گرفتند. آخر ماسک‌ها که اسباب بازی نبود. صدام از سلاح‌های شیمیایی علیه ایرانی‌ها استفاده کرده بود. اسامه برای صدام آماده می‌شد.
مزرعه دیگر به یک پایگاه نظامی تبدیل شده بود و اسامه هر روز بیشتر از دیروز متقاعد می‌شد که ارتش عراق برای حمله به عربستان سعودی از مرز کویت عبور خواهد کرد. او به خانواده سلطنتی سعودی نزدیک شد و با وزیر کشورش، شاهزاده نایف بن عبدالعزیز آل سعود، که برادر پادشاه سعودی بود، تماس برقرار کرد. اسامه ترتیبی داد تا به بیش از ۱۰۰ مجاهد سازمانش ویزای سعودی داده شود تا آن‌ها در مزرعه جنوبِ جده مقیم شوند. او همچنین داوطلب شد که ۱۲ هزار کهنه‌سرباز جنگ شوروی-افغانستان را که هنوز تحت فرماندهی اسامه بودند، به عربستان بیاورد. او که به شدت به دنبال تأییدی خانواده سلطنتی بود، به شاهزاده نایف اطمینان داد که سربازانش تمام و کمال در اختیار عربستان خواهند بود.
در ۷ آگست ۱۹۹۰ اسامه از طریق رسانه‌های عربی خبر شد که ائتلافی از نیروهای نظامی به رهبری ایالات متحده قرار است از مقدس‌ترین سرزمین اسلامی دفاع کنند. صبح آن روز نیروهای سعودی به مزرعه وی یورش بردند و سربازانش را دستگیر کردند.
عمر می‌گوید: «زخم این حادثه احساسات و عواطف پدرم را برای همیشه تغییر داد.»
در همان روز ارتش امریکا قبل از ورود به کویت و بیرون‌راندن نیروهای عراقی، در عربستان سعودی فرود آمد. عمر می‌گوید: «پیروزی آسان [در برابر صدام] ظاهرا او را بیشتر از پیش عصبانی کرد و باعث شد که من باور کنم که او شکست با شمشیر مسلمان را به پیروزی به وسیله کفار ترجیح می‌دهد.»
پس از آن اسامه به منتقد جدی خاندان سلطنتی سعودی تبدیل شد. او با سخنرانی در مساجد، توزیع رساله‌ها و ضبط و پخش نوارهای صوتی ادعا کرد که عربستان درحال تبدیل‌شدن به مستعمره ایالات متحده است. او تصمیم گرفت که خانواده و شبه‌نظامیان تحت امرش را به «خارطوم» سودان مهاجرت دهد.
عمر ۱۰ ساله بود که خانواده‌اش به سودان نقل مکان کردند. اسامه با سرمایه‌گذاری در یک پروژه آزمایشی کشاورزی موسوم به «مزارع الدمازین» خیلی زود مشغول تلاش‌ها برای تغییر این کشور فقیر شد. با این‌حال، عمر با اشاره به نگاه منفی پدرش نسبت به مدرنیته، می‌گوید: «ما هنوز هم نمی‌توانستیم بایسکل یا هرنوع وسیله حمل و نقل دیگری غیر از شتر داشته باشیم. یادم است که از پدرم خواستم برایم بایسکل یا موتور بخرد. اما او گفت: “عمر، اگر لازم است سفر کنی با یک بز سفر کن.” سخنی که هرگز فراموش نمی‌کنم.»
عمر اغلب در نقاشی‌هایش به نیل رجوع می‌کند. بر روی بوم نقاشی‌اش رودخانه لاجوردفام نیل با رنگ‌های سفید پاشیده بر بوم سوسو می‌زند. او به یاد می‌آورد که «در رودخانه زیر آسمان پرستاره شنا می‌کردم. انعکاس نور ماه در نیل یکی از زیبا‌ترین مناظری است که تاکنون دیده‌ام.»
باری در یک مناسبت، یکی از کارگران پدرش تصمیم می‌گیرد برای ارباب خود یک قایق تیزرفتار بسازد. طبعا از خود اسامه خواسته شد که کاپیتانی قایق را به عهده بگیرد. وقتی قایق سرعت می‌گیرد، اسامه درون رود نیل پرتاب می‌شود. تماشاگران فریاد می‌زنند: «شاهزاده به دردسر افتاده است! شاهزاده به دردسر افتاده است!» در طول صحبت مان تنها جایی که عمر لبخند زد، لحظه‌ی یادآوری این خاطره بود.
اسامه عادت داشت بهترین باشد. او متقی‌ترین، بهترین سوارکار، ماهرترین راننده، سریع‌ترین دونده و بهترین تیرانداز بود. عمر می‌گوید: «پدر مان آنقدر از از دست‌دادن کنترل یک چیز شرمنده می‌شد که راستش آنروز وقتی از قایق پرتاب شد زیر آب رفت تا پنهان شود. او پشت قایق خود آویزان شد، چهره‌اش را قایم کرد و نمی‌خواست کسی شاهد حقارتش باشد.»
یک روز بعد از ظهر وقتی عمر درحال خواندن قرآن بود، گلوله‌ها صفیرکشان از پنجره وارد اتاقش شد. حکومت سودان بعدا به خانواده بن لادن گفت که دولت سعودی برای هدف قراردادن خانواده بن لادن آدم‌کش استخدام کرده است. پادشاه عربستان سعودی با ارسال نامه‌ای به اسامه نوشته بود که انتظار تماس تلفنی از جانب شخص وی را دارد. اسامه حاضر به تماس با شاه نشد. دولت سعودی تصمیم گرفت که شهروندی خانواده بن لادن را لغو و دارایی‌هایش را ضبط کند.
عمر در آن‌زمان ۱۴ ساله بود و کم‌کم آشفتگی باورهای سیاسی پدرش را درک می‌کرد. در خارطوم او متوجه حضور روزافزون شبه‌نظامیانی شد که از افغانستان می‌آمدند. او همچنین کم‌کم در مورد گروه پدرش، القاعده، که معنای آن «پایگاه» است، اطلاعات به دست آورد. (او می‌گوید: «آرزویم این بود که او فعالیت‌هایش را به پرورش بزرگ‌ترین گل آفتاب‌گردان که جهان تاکنون در خود دیده است محدود می‌کرد.»)
در ماه می ۱۹۹۶ هنگامی که عربستان سعودی و امریکا حکومت سودان را برای اخراج خانواده بن لادن تحت فشار قرار دادند، اسامه اسناد حقوقی‌ای را به فرزندان خود داد که براساس آن به برداران عمر هریک عبدالله، عبدالرحمان و سعد اختیار داده می‌شد که به نیابت از پدرشان عمل کنند. نام عمر در آن لیست نبود. اسامه به فرزندان خود گفت: «من فردا از این‌جا می‌روم. پسرم عمر را با خودم می‌برم.»
در دره اسپین‌غر افغانستان، ملا نورالله، رهبر قبیله‌ای پشتون به استقبال اسامه و عمر بن لادن آمد. او با اشاره به بینی عمر آن‌را «بلند و برجسته؛ بینی یک مرد قوی» توصیف و اعلام کرد که اسامه «حالا یک پشتون افتخاری» است و کوهی در تورا بورا به او هدیه داده می‌شود.
اسباب-اثاثیه خانه‌ی جدید اسامه و عمر آوارهای جنگ بود؛ آن‌ها در پوشش زیور پیروزی بن لادن در برابر امپراتوری شوروی زندگی می‌کردند. عمر از زندگی در افغانستان، به رغم تخت‌خواب پوسیده، پوکه‌های گلوله و روزنامه‌های زرد، با عشق و علاقه یاد می‌کند. او زمان‌هایی را که با پدرش نزد کشاورزان عشایری در کوهستان افغانستان گذرانده رمانتیک می‌کند.
چهار ماه پس از ورود اسامه به افغانستان، برادران عمر نیز وارد این کشور شدند. برای فرزندان بن لادن زمان آن فرا رسیده بود که «راه راست» را دنبال کنند.
پس از ورود برادران، عمر که می‌گوید «هرگز به خاطر ندارم پدرم را از سلاحش یک متر دور دیده باشم، حتا زمانی که با مادرم بود» کلاشینکف خودش را دریافت کرد. او را به اردوگاه‌های آموزشی القاعده بردند. جایی که «تازه سربازان مردان سرسخت و اکثرا جوان با ریش‌های بلند بودند.» او به یاد دارد که به خاطر سهم‌گیری در علاقه‌ی پدرش، هیجان‌زده بود. او می‌گوید: «لباس مخصوص اردوگاه وجود نداشت. بنابراین برخی از تازه سربازان مثل طالبان، برخی دیگر مثل پشتون ها و برخی دیگر مثل سربازان امریکایی یا روسی لباس می‌پوشیدند.»
عمر در اردوگاه با رادیو بازی می‌کرد. او می‌گوید: «پدرم اخبار جهان را به گونه‌ای گوش می‌داد انگار هر خبری درباره‌ی او باشد.» اما چیزی که عمر بیشتر از همه به یاد دارد ملودی‌ای بود که از رادیو پخش می‌شد. صدای فراموش‌نشدنی و هیپنوتیک ام کلثوم، خواننده مصری، »ستاره شرق.»
او می‌گوید: «هر آرزویی که از آن ترانه‌ها و شعرهای عاشقانه ایجاد می‌شد، در استیصال من برای ساختن زندگی جدید برای خودم پیچانده شده بود. پیام ام کلثوم مرا به این درک رساند که در کنار جهان نفرت و انتقام بن لادنی، جهان موازی دیگری وجود دارد؛ جهانی که قبلا برایم ناشناخته بود، جایی که در آن مردم برای عشق زندگی می‌کنند و آواز می‌خوانند.»
یک سال بعد در سال ۱۹۹۷ اسامه از عمر خواست تا غذای خانواده را جیره‌بندی کند. پشت این درخواست درک عمیق‌تری نهفته بود؛ عمر باید نقش خود را در خاندان جهادی القاعده برعهده می‌گرفت. اما عمر از پدرش پیروی می‌کرد نه از ایدئولوژی او. عمر اسامه را با حقیقت تلخی روبه‌رو کرد، او گفت که جانشینی پدر را نمی‌خواهد. او محبت پدرش را می‌خواست نه جنگش را.
او می‌گوید: «حتا بعد از آن پدرم نتوانست این فکر را که من جایگزین مناسب او هستم، کنار بگذارد.» اسامه برای الهام‌بخشیدن به عمر، او را به خط مقدم جنگ داخلی افغانستان برد، جنگی که پس از خروج شوروی در گرفته بود. طالبان درگیر نبردی خونین با اتحاد شمال به رهبری احمدشاه مسعود، فرمانده اصلی مقاومت در برابر اشغال شوروی بودند.
طولی نکشید که ابرهای خشونت عمر و پدرش را خسته کرد. عمر به یاد می‌آورد که چمباتمه زده بود و انتظار مرگ را می‌کشید: «موشک‌ها صفیرکشان از بیخ گوشم عبور می‌کرد. صورتم پر از گرد و خاک بود. زخم‌های عمیق برداشته بودم… واقعا فکر می‌کردم که آخرین نفس‌هایم را می‌کشم.» وقتی درگیری پایان یافت، سربازان طالبان و بن لادن پی بردند که زیر حمله اتحاد شمال نبودند بلکه آتش خودی بوده است.
عمر خیلی زود فهمید که حتا نمی‌تواند افراد مسعود را از جنگ‌جویان طالبان تشخیص دهد. او با مخابره‌اش ور رفت تا این‌که فرکانس افراد مسعود را یافت. عمر از آن‌ها پرسید: «چرا می‌خواهید ما را بکشید؟» سربازی از آن سو پاسخ داد: «من چیزی علیه شما ندارم. این جنگ بر سر قلمرو است. ما دستور داریم هرکسی را که در قلمرو مان ببینیم شلیک کنیم. تو روی قلمرو هستی و اگر فرصتش را بیابم مجبورم به تو شلیک کنم.» باری عمر درحال پهره‌داری در امتداد یک مسیر کوهستانی بود که زیر آتش یک تک‌تیرانداز قرار گرفت. گلوله‌ها از بیخ گوشش رد شد. اما او خشکش زده بود: «نمی‌توانستم تصمیم بگیرم که به کدام سمت بگریزم… به سروصدای جنگ عادت کرده بودم، اما به منظره جنگ هرگز. بر فراز آن کوه با خودم عهد کرد که بقیه عمرم را صرف مخالفت با خودِ همان مسأله‌ای کنم که برای پدرم خیلی عزیز بود.»
در آگست ۱۹۹۸ پایگاه القاعده در افغانستان از فرط برو بیای شبه‌نظامیان به کندوی زنبور عسل تبدیل شده بود. حملات تروریستی القاعده همزمان سفارت‌خانه‌های ایالات متحده در تانزانیا و کنیا را هدف قرار داده و منجر به مرگ ۲۲۴ نفر شده بود. دوازده امریکایی به شمول دو کارمند سازمان سیا نیز کشته شده بودند.
دقیقا هشت سال از زمان ورود نیروهای امریکایی به عربستان گذشته بود. عمر می‌گوید: «نفسم کنده شد. چهره‌ی پدرم را خواندم، در زندگی من هرگز او را چنان هیجان زده و خوشحال ندیده بودم.»
روزی آن‌ها به ملاقات با رهبر اسرارآمیز طالبان، ملا عمر، دعوت شدند.
عمر می‌گوید: «وقتی او [ملا عمر] از موتر پیاده شد، همه بلافاصله او را شناختند. از هاله‌ای قدرتش. برای اولین‌بار مردی قدبلندتر از پدرم را می‌دیدم.»
ملا عمر در جنگ یک چشم خود را از دست داده بود و جای خالی چشمش را همچون مدال افتخار با خود داشت. وقتی اسامه به سمتش نزدیک شد، رهبر طالبان با بی‌اعتنایی به امیر القاعده، سریع وارد ساختمان شد.
داخل ساختمان ملا عمر خواست برای اسامه صندلی بیاورند. وقتی سربازان طالبان صندلی را که از روس‌ها برجای مانده بود پیدا کرده و آوردند، ملا عمر به سمت اسامه اشاره کرد و گفت روی زمین بنشیند. این توهین‌های فرهنگی وقتی ملا عمر حاضر نشد مستقیما به زبان پشتو اسامه را مخاطب قرار دهد و ترجیح داد مترجمی پیام وی را به زبان عربی برای اسامه بازگو کند، ادامه یافت. رهبر طالبان به رهبر القاعده گفت که افغانستان را ترک کند. اسامه اعتراض کرد و گفت که اگر ملا عمر این درخواست را تحت فشار دولت‌های «کافر» از وی می‌کند، کاری خلاف اسلام را مرتکب می‌شود. عمر می‌گوید که ملا عمر به اسامه گفت که می‌تواند دو سال دیگر در افغانستان بماند. وقتی اسامه شام را ترتیب داد، ملا عمر از هم‌سفره‌شدن با وی خودداری کرد.
در ماه‌های بعدی عبدالهادی، یکی از نزدیک‌ترین مشاوران اسامه، به عمر درباره مأموریت جدید القاعده، مأموریتی بسیار کلان، هشدار داد. عبدالهادی هشدار داد که اگر عمر می‌خواهد زنده بماند، باید برود. عمر طرحی را برای فرار با اسب همراه با برادرانش ریخت. اما هرچه زمان رفتن نزدیک‌تر می‌شد، پسران اسامه کم جرأت‌تر می‌شدند.
اسامه پسران خود را جمع کرد و در مورد لیستی از نام‌ها که روی دیوار مسجد قرار داشت به آن‌ها گفت. او به پسرانش گفت: «این لیست برای مردانی است که مسمانان خوب هستند، مردانی که داوطلب می‌شوند بمب‌گذار انتحاری شوند.» عمر نام خود را به لیست اضافه نکرد.
اسامه کم‌کم از عمر فاصله گرفت. سرانجام به او گفتند که در قلب اسامه همان جایی را دارد که هر مرد و پسر مسلمان دیگری دارد، نه جای یک پسر را. او می‌گوید: «نفرت پدرم نسبت به دشمنانش، بیشتر از عشق او نسبت به پسرانش بود.»
اواخر سال ۱۹۹۹ عمر اجازه یافت تا با مادرش به سوریه سفر کند. در ۱۲ اکتبر سال ۲۰۰۰ القاعده به کشتی جنگی USS Cole در بندر عدن در یمن حمله کرد. هفده ملوان کشته و ۳۷ سرنشین دیگر زخمی شدند. عمر فکر کرد که این همان حمله‌ای بوده که عبدالهادی از آن هشدار داده بود.
چند روز بعد عمر پیامی دریافت کرد که از او می‌خواست بازگردد. او می‌گوید: «تصمیم گرفتم کاری را انجام دهم که گفته بودم هرگز انجامش نمی‌دهم: بازگشت به افغانستان.» در سال ۲۰۰۱ وقتی عمر وارد پایگاه پدرش در افغانستان شد، اسامه به پسرش بی‌علاقه‌ به‌نظر می‌رسید.
عبدالهادی بازهم هشدار خود را تکرار کرد: حمله‌ای قریب‌الوقوع بود. عمر از افغانستان خارج شد، اما هرگز به او فرصت داده نشد که با پدرش صحبت کند.
صبح روز ۱۱ سپتامبر، عمر که اکنون به عربستان سعودی بازگشته بود، آتش‌سوزی در مرکز تجارت جهانی را از تلویزیون تماشا می‌کرد. لحظه‌ای نگذشت که هواپیمای دوم با ساختمان برخورد کرد.
عمر می‌گوید: «پس از شنیدن نوار صوتی که در آن پدرم مسئولیت حملات را به عهده می‌گیرد، با این واقعیت روبه‌رو شدم که او پشت این رویداد بوده است. من حالا مرد خودم بود. باید با این واقعیت زندگی می‌کردم.»
پس از حملات یازده سپتامبر، اسامه بن لادن در پایگاهش در کوه تورا بورا پناه گرفت.
عمر می‌گوید: «هرکسی که ما می‌شناختیم اکنون نیست. من بسیاری از دوستان خوبم را از دست دادم. سه برادر، خواهر و پدرم را از دست دادم…»
در ساحل نرماندی فرانسه، عمر عکسی از برادر بزرگ‌تر خود، سعد را نزد خود نگه داشته است. سعد، نزدیک‌ترین دوست عمر و به اوتیسم مبتلا بود. او با اشاره به عکس می‌گوید: «این در تورا بورا است.» در عکس سعد همانند اسامه با کلاه پکول و کت سبزرنگ امریکایی‌اش درحالی که سمت نقطه‌ای دور خیره شده دیده می‌شود. در دست چپش کلاشینکف است. عمر می‌گوید سعد را درست مثل پدرش «امریکا کشت.»
در نقاشی دیگری جمجمه سفید گاو در امتداد منظره‌ای سوت و کور کشیده شده است. درختی بدون برگ از شکل افتاده خم شده است. منظره از پشت زین یک اسب به تصویر کشیده شده است.
عمر اعتراف می‌کند که او آن مردِ گاوچران نقاشی‌هایش نیست.

محمود فضل نویسنده و فیلم‌ساز افغان-استرالیایی است.

نور ښکاره کړئ

ځواب دلته پرېږدئ

ستاسو برېښناليک به نه خپريږي. غوښتى ځایونه په نښه شوي *

Back to top button